سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین برادران کسى است که براى او به رنج افتى . [ چه رنج افتادن مستلزم مشقّت است . و این شرّ را برادرى که براى او به رنج افتاده‏اند سبب شده . پس او بدترین برادران است . ] [نهج البلاغه]
پرستوی مهاجر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» دوشنبه خیس...

 

دوشنبه خیس و بارانی تنها در باران داستان کوتاه

یه داستان کوتاه نوشتم با درون مایه اجتماعی...  

هفت و پنجاه و پنج دقیقه

ساعت را زیر آستین می‌بری و سنگینی تنت را بر دو پایِ خسته از دوری راه می‌سپاری، تا به دانشکده برسی ده دقیقه‌ی دیگر باید دوام بیاورند! صبح که سالنامه‌ات را که حالا شده دفتر خاطرات، را نگاه کردی متوجّه شدی امروز دوشنبه است اینقدر فکرت مشغول است که شب و روز را هم فراموش‌کرده‌ای چه برسد به اینکه به یاد بیاوری امروز چند شنبه است! دوشنبه‌ها را دوست نداری با این رنگ پاییزی کسلت می‌کنند، با آن همه کلاس پشت‌ سر هم که می‌دانی چیزی عایدت نخواهند کرد، خصوصاً که زهرا خانم هم دوشنبه‌ها به دانشگاه نمی‌آید. این را بعد از چهار هفته تازه متوجّه شده‌ای. صدای رعد و برق بعد از فلش عکاس پهن‌پیکر سیاه که حالا تمام آسمان را بغل کرده تو را به خود می‌آورد و قطرات رو به فزونی باران کسالت صورت و روز دوشنبه‌‌ی تو را حسابی می‌شویند... لباسهایت خیس خیس شده‌اند به حال و روز چشم‌های دیشبت افتاده‌اند. راستی آسمان چرا اینطور می‌گرید؟ سر کلاس می‌نشینی، طبق معمول دیر کرده‌ای و نگاه سنگین استاد را چون کولی پر از کتاب بر دوشت حس می‌کنی. راستی کولی‌ات کجاست!؟ کولی را فراموش کرده‌ای همراه خود بیاوری! هوش و حواسی که بایستی چراغ راه تو در زندگی باشد را در تاریکی دنیا گم کرده‌ای؛ هرچند می‌دانی این دو هم مثل دلت پیش زهراست. راستی زهرا الآن کجاست؟ چه کار می‌کند؟

- آقای کاظمی تشریف بیارید پروژتون را ارائه بدید.

- آقای کاظمی!

صدای استاد مثل رعد و برق چند دقیقه قبل تو را از دنیای افکارت بیرون می‌کشد البته این بار خبری از فلش نبود! تازه به یاد می‌آوری پروژه‌ات هم در کولی بوده! آه از این فلش کوچک پردردسر که نشد یک بار به تو وفا کند! انگار تکنولوژی هم با کوچک و سبک کردن ابزارها سعی دارد مشکلات تو را بزرگتر و سنگین‌تر کند... حالا نگاه سنگین همه کلاس به کمک استاد آمده تا شاید کمر تو را خم کنند!

- بشکنه این دست که نمک نداره...!

- مادر جان مگه من چی گفتم؟ حرف بدی نزدم که...

مادر... نزدیک‌ترین فرد به تو... مونس دوران کودکی‌ تو... تنه‌ی درخت زندگی تو... البته اگر دیگر تویی باقی مانده باشد! اما این مادر چنان با شنیدن حرف‌هایت از تو دور شده که فکر نمی‌کنی هیچ وقت صدای سکوت پر از فریاد دلت به گوش او برسد... مادرت به قول خودش از سر محبت برنامه‌ها برایت دارد. از فارغ‌التحصیلی و خدمت رفتن تا اشتغال و صاحبِ خانه و ماشین شدن و دست آخر ازدواج با سارا دختر دایی‌ات! اما تو کجا و این برنامه دور و دراز کجا... دل پر غصه‌ی تو کجا و آینده‌نگری بی‌اساس مادرت کجا...! حسابی دلت می‌گیرد... به خیال کنده شدن از زمین از راه‌ پله بالا می‌روی تا به پشت بام برسی... چشمت به خورشید می‌افتد که اندک اندک به بند کوه‌های روبروی خانه‌تان کشیده می‌شود، کوه‌هایی که البته تا نیمه توسط آدمیزاد خراشیده شده. چشم می‌دوانی و در دامنه‌ی کوه خیابانی را می بینی که منزل زهرا خانم آنجاست. راستی زهرا الآن مشغول چه کاری است؟ به چه چیزی فکر می‌کند... خورشید را میبنی که حال دیگر نصف تنش را به خاک سپرده... راستی تو هم انگار گرفتار خاک کوی دامنه همان کوهی که خورشید گرفتار آن است...

- رضا بیا پایین نمازت رو بخون می‌خوایم شام بخوریم.

سر که می‌چرخانی متوجه می‌شوی دیگر از خورشید خبری نیست و ستارگان جای خورشید در دل آسمان نشته‌اند، از اینکه ستاره افق زندگی ات را یافته‌ای خوشحالی اما ناراحتی، چرا که او را در افقی دور می‌بینی. مگر زهرا چه فرقی با بقیه داشت؟ بیست‌ودو سال از زندگی‌ات گذشته بود اما هیچ دختری مثل زهرا برایت جذاب نبوده... تو عاشق حجب وحیای این دختر شدی... عاشق حجاب کامل و اخلاق خوشش...

- یا زهرا...

نمازت را تمام می‌کنی کمی سبک‌ شده‌ای، به سمت سفره می‌روی تا غذایی بخوری که تن خاکی‌ات توان حفظ روح سرکشت را از دست ندهد. مادرت مثل همیشه ظرف غذای تو را بیش از ظرف دیگران پر کرده و باز هم غذای بیشتری به تو تعارف می‌کند. ناگهان متوجه می‌شوی بغضی عجیب در گلویت گیر کرده و اجازه نمی‌دهد لقمه‌ای غذا را فرو دهی... خدایا من کجایم و مادرم کجا. احساس می کنی در حال غرق شدن در دریایی از غصه هستی اما مادرت در ساحل خیالاتش نشسته و بدون توجه به این وضعیت به تو غذا تعارف می‌کند.

-آقای کاظمی این فرصت آخر شما بود! آقای کاظمی!

بلند می‌شوی و از کلاس بیرون می‌روی، اشک از چشمانت جاری می‌شود تا دوشبه‌ی تو را خیس‌‌تر کند...

دوشنبه خیس و بارانی تنها در باران داستان کوتاه




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( سه شنبه 90/7/26 :: ساعت 5:0 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بریده ام ..
یک شعر از استاد فاضل نظری
حاشیه ای بر دیدار یار...
چشم مشکین
نخل سوخته (عکس)
درمانی کو؟
چاره ی دل
آتشدان عشق
چهار دوبیتی یک نیایش...
بزم شاهانه ما...
اشعاری در پاسخ به شطحیات نجفی...
لب تشنه ی لطف...
نجوای من و دل...
دو جفت دوبیتی!
اول شناخت، سپس ازدواج!
[همه عناوین(39)]

>> بازدید امروز: 68
>> بازدید دیروز: 16
>> مجموع بازدیدها: 141487
» درباره من

پرستوی مهاجر
محمدمهدی محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم "وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا" نامم مهدی است اما مهدی‌وار نزیسته‌ام... مادرم فاطمه است لکن در این آشفته‌ بازار دست محبتش را رها کرده و در شلوغی دنیا گمشده‌ام... بارها خدمت مولایم ثامن الٱمه مشرف شده‌ام اما گویی لیاقت آهوی مولا شدن را هم ندارم... پس می‌نویسم به قصد قربت که شاید باقیاتی باشد از برای روز وعده داده شده که سخت از بی‌توشگی‌ام پریشانم...

» پیوندهای روزانه

از تو بعـــید بود که بر مــن جفــــا کنی [25]
نامه ای به همسرم [51]
این روزهای من... [17]
آدم ها و حواها!! [14]
اندر حکایت عروسی قوم و خویش... [26]
بهتر ‌‌‌از کیمیا "مرحوم نخودکی" [14]
من یک زن هستم.... [34]
[آرشیو(7)]

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
ساعت یک و نیم آن روز
جاده خاطره ها
سلمان علی ع
بوی سیب
ســــــــــــــ ا مـــــ ع ســـــــــــــ و م
یادداشتهای فانوس
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
مهاجر
گلابی نباشیم!
امید انتظار من
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
اخراجیها
مهدی چراغ‌زاده
اهالی اوسط
مهدی یاران
صل الله علی الباکین علی الحسین
پر شکسته
بر و بچه های ارزشی
مناجات با عشق
تَرَنّم عفاف
دانشجوی چابهار (ابراهیم جعفری)
مجنونـ نیامدنی استـــــ (محمد بوتیمار)
حقیقت تلخ (انجمن اسلامی دانشجویان چابهار)
حاج آقا مسئلةٌ
آسمونی تا بینهایت...(علیرضا جلولی)

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان